خاطرات یک سمپادی
معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.شاگرد کیفشو از پنجره میندازه بیرون...-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟من بودم آقا..خداحافظ
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:47 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

هميشه كردارت را طورى تنظيم كن كه عمه ات تاوانش را پس ندهد
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:46 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

اینقدر روشنفكرم ......
كه بعضي وقتا شبا نورش نميذاره خانواده راحت بخوابن ... :))
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:45 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

نیرویی دارم بنام نیروی گریز از خواب که از ساعت یازده شب به بعد در خلاف جهت تشک به ادم وارد میشه
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:42 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

به معلممون میگم خسته نباشی میگه باشم چه غلطی میکنی؟
من :|
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:42 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

اینایی که کاراشونو همیشه ساکت و آروم انجام میدن،
اینایی که عشقشون لباس مشکیه،...
اینایی که روزا براشون بی معنی شده وشبا فقط کار میکنن،
اینایی که با دیواره خونه ها یه دنیا خاطره دارن،
اینا رو خیلی زیاد مواظبشون باشید،
این لامصبا دزدن آقا ، دزززززززززززززد !!!!!!
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:41 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

چراوقتي دروغ ميگي و من لبخند ميزنم فكر ميكني من خرم؟! خب يه بارم فكركن دارم به خريت تو لبخند ميزنم. :)))
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 19:39 | فرناز جونی | Ɔσммɛит

بچه که بودیم شبها فکر میکردیم فردا چی بازی کنیم ؛ الان فکر میکنیم فردا زندگی قراره چه بازی ای بکنه باهامون …
tags:
یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, | 18:59 | فرناز جونی | Ɔσммɛит
